روزی که بیایی...
هر جمعه به روی چهارراه کوچه مان می نشینم و انتهای آن را نگاه می کنم و در انتظار قاصدکی می نشینم که شاید خبر از آمدنت را برایم بیاورد. اگر تو بیایی کوچه را چراغان می کنم و گلها را سنگفرش راهت قرار می دهم و با ظرفی بلورین سر راهت آب می پاشم و گلهای یاس و شقایق را نثار راهت می کنم. آری تو می آیی و در هر چندین قدمت شاخه ای از عاطفه و محبت را خواهی کاشت. برای پرندگان مهاجر و غریب لانه ای از امید به روی درختان سپیدار خواهی ساخت. صدای قدمهایت سکوت غمگین فضا را می شکند و دلها را به پرواز در می آورد و فضای حزن آلود شهر را می شکافد و تو با دستانت سبزینگی را به ارمغان می آوری. تو بر آب صاف و زلال نهر جاری در مقابل خانه مان می نویسی به نام پرودگار که امید دلهاست. تو دست بر آب می زنی و پر از گل یاس و نسترن بیرون می آوری. تو دل سرد یکایک انسانهای وارسته و عاشق را چون آفتاب نیمروز گرم گرم می کنی و دستان پینه بسته پیرمردان و پیرزنان را مرهم می نهی و دستی بر پیچکهایی می کشی که از انتظار کمر به زمین خم کرده اند. تو می آیی و با لبخند گرمت صفا و عشق را به ما هدیه می کنی اما قلم من، دست نگاشتهای من ظرفیت شأن و کمال تو را ندارد پس به امید آنروز می مانم که بیایی.
لیست کل یادداشت های وبلاگ
جستجو در وبلاگ
عضویت در خبرنامه وبلاگ
آمار بازدیدکنندگان