"پیش از این برادری داشتم که بیشتر روزگارش را سکوت بود و چون حرفی می زد از همه گویندگان برتر بود. حرف هایش تشنگی فرو می نشاند. شاید می توانستند در حرف زدن بر او پیشی بگیرند ولی در سکوت کسی نمی توانست از او جلو بزند." در روزگار عرب، آن روز که شعر و بلاغت و افسانه و کلمه سحرشان می کرد و بیش از هر چیز شیفته گفتن و حرف زدن بودند، چقدر عجیب بود این مرد که عشق سکوت بود. چه حیرت زده می شدند وقتی مردی با این همه چیرگی در گفتن، سکوت را ستایش می کرد. مهارت غریبی است جمع کردن بین این دو. کلمه ها رام و دست آموز او بودند و 25 سال توانست نگوید. وقتی بعد از آن همه سال لب به گفتن باز کرد، گدازه هایی که از آتشفشان خاموش مانده می آمد، از سر مردم روزگارش زیاد بود. خطبه هایش برای مردمی که سال ها به حرف های سبک و ساده عادت کرده بودند سنگین بود. حق داشتند، چکیده همه ی حکمت های هستی را می ریخت در یک کلمه و این چگالی عجیب، از اندازه تحمل مردم روزگاش خیلی بیشتر بود.
تمام زندگی اش کوتوله ها او را اذیت کردند؛ نه حرفش را می فهمیدند نه سکوتش را. حالا که رفته و این همه سال است که رفته، شاید وقت اندازه زدن ماست. وقتش شده که ما قد خودمان را با خطبه هایش اندازه بگیریم و حدس بزنیم که اگر آن روزها در مسجد کوفه پای این حرف ها نشسته بودیم از کدام دسته می شدیم؛ وقتی که فریاد میزد "حق سنگین است و گوارا است و این باطل است که سبک است و مسموم".
"دوستانش از بیمی که داشتند و دشمنانش از حسدی که در دل می پروراندند، فضایل هایش را پنهان کردند و با این همه شهرت فضیلت هایش جهان را فرا گرفت."
در لیلة القدری دیگر در پاکی نام علی وضو می سازم و خدا را که به نام علی عاشق است صدا می زنم. الغوث الغوث یا غیاث المستغیثین، ما را به عشق علی زنده بدار و به راه علی بمیران. " امشب تا بامداد عاشقی با تو گفتگو داریم ."
امشب نه برای علی و مظلومیتش، که بر دنیای بدون علی باید مویه کرد. التماس دعا ...
این سفارش های پدری است که می رود، پدری که می داند لحظه ها می گذرد، می داند که زندگی اش رو به پایان است، پدری تسلیم روزگار، از دنیا بیزار، ساکن خانه های گذشتگان؛ که می داند نوبت اوست خانه ها را بگذارد و برود. این سفارش های پدری است به فرزندش و فرزندان آرزوهای درازی دارند که به آن نمی رسند، در راهی می روند که به نابودی می رسد. فرزندان انسان، نشانه گاه تیر دردها، اسیران روزگار؛ تیررس رنج ها، بندگان دنیا، معامله گران هیچ و پوچ. برنده های رقابت فنا و زوال اند. فرزندان انسان، در بند مرگ، ناگزیر از رنج، همدم اندوه، آماج بلا، شکست خورده شهوت و جانشینان مرگ اند. فرزندم! این روزها که می بینم دنیا پشت کرده و آخرت نزدیک می آید، از فکر و ذکر دیگران رها شده ام. به بیرون از خود اعتنایی ندارم. نگاهم از مردم به درونم برگشته، به خود می اندیشم. نزدیک شدن مرگ، از فکرها و خواهش ها هم مرا منصرف کرده و حقیقت وجودم را عریان پیش چشمم نهاده، مرا مشغول اموری جدی کرده که شوخی بر نمی دارد، به حقایقی کشانده که عین واقعیت اند.
فرزندم! این روزها از فکر دیگران بیرون آمده ام، ولی به تو فکر می کنم؛ چون تو پاره تن منی، نه، بالاتر از این، تو خود منی! رنجی به تو رسد، به من رسیده، مرگ اگر سراغت بیاد، سراغ من آمده. حال و احوال تو، حال و احوال من است. به همین خاطر این را می نویسم، می نویسم تا پشت پناه تو باشد؛ چه من زنده بمانم، چه نمانم.
پسرم، سفارشت می کنم از خدا پروا کن. پیوسته به فرمان او باش و با پیاپی به خاطر آوردنش دلت را آباد کن. به ریسمان او بیاویز. کدام رشته محکم تر از رشته بین تو خداست؟ - اگر آن را بگیری!- دلت را زنده نگه دار؛ با یادآوری. هوایش را بمیران؛ با پارسایی. توانایش کن؛ با باور. روشنایی ده؛ با اندیشه. حقیرش کن؛ با فکر مرگ. وادارش کن اقرار کند دنیا رفتنی است. وادارش کن با چشم باز، ناگواری های دنیا را ببیند. وادارش کن واهمه کند از هیبت روزگار، از تغییر حال و احوال، از روز ها و شب های تلخی که شاید در راه باشند. داستان رفتگان را برایش بازگو؛ بگو بر سر آن ها که پیش از آن بودند، چه آمده. دیار و یادگار رفتگان را نشان او بده. بگو : "ببین چه ها کردند، از کجا کوچ کردند، بعد کجا فرود آمدند و ماندنی شدند. از کنار، رفیقان به دیار ناآشنایی رفتند و همین امروز و فرداست که تو هم از آن ها شوی."
فرزندم! آخر راه را آباد کن. آن دنیا را با این دنیا عوض نکن. درباره آن چه نمی دانی گفتگو نکن. آن جا که لازم نیست حرفی بزنی، نزن. اگر می ترسی در راهی گم شوی، همان اول پا پس کش؛ چون در آستانه سرگردانی، باز ایستادن و تامل، بهتر است از اینکه بگذاری حوادث هولناک تو را بر پشت خود بنشانند و هر جا ببرند.
به خوبی ها بخوان و اهل خوبی ها باش. با دست و زبان بدی را بران. تمام سعیت را بکن از اهل بدی دور بمانی. آن طور که شاید و باید در راه خدا جهاد کن. نگذار ملامت هیچ ملامت گری تو را نگه دارد. در جستجوی حقیقت هر جا که هست، در اعماق سختی ها، در انبوه حوادث، غوطه ور شو و پی فهم حقیقت دین باش. خودت را عادت بده به صبوری به تحمل ناگواری ها. چه اخلاق خوبی است این صبوری در همه احوال، وجودت را به خدایت بسپار. پیش او باشی پناهت امن است، نگهبانت قوی. هر چه می خواهی تنها از او بخواه، که دادن و ندادن دست اوست. مدام از او تقدیرهای خوب بخواه.
فرزند! به این سفارش ها دقت کن، به این نامه پشت نکن.
فرزندم! سن من بالا رفته. گفتم پیش از اینکه اجلم شتابان از راه رسد، این سفارش ها را بنویسم، نکند دیگر نتوانم آنچه در درون دارم به تو برسانم.
فرزندم! من به اندازه همه ی پیشینیان عمر نکرده ام، اما به آنچه کردند دقت کردم، به حکایت هایی که از روز و روزگارشان مانده، فکر کردم. در نشانه ها و یادگارهایشان گشتم. شدم مثل یکی از آن ها، حتی بالاتر. گویی با همه آن ها، از اولین تا آخرین نفر زندگی کرده ام. زلالی و تیرگی، سود و زیان امور را فهمیدم. بعد، از هر چیزی برای تو زیبا و زلالش را انتخاب کردم. مبهم و شبهه ناکش را کنار زدم. مثل هر پدر دلسوزی، نگران تو بودم. ترسیدم مکتب ها و شبهاتی که برای مردم به خاطر هواهای نفسانی و اندیشه های باطلشان پیش آمده، حقیقت را از چشم تو هم مثل همان مردم بپوشاند.
پس برخلاف میل قلبی ام، تو را از اندیشه های دیگر هم آگاه می کنم. چون به یقین رسیدن ات را بیش از این دوست دارم که تسلیم امری شوی که در آن از مهلکه ها و شبهه ها در امان نیستی. به این امیدم که در مسیر تجربه ها، خدا تو را به رشد برساند. و تا مسیر معتدل و راست، راه ببرد.
لیست کل یادداشت های وبلاگ
جستجو در وبلاگ
عضویت در خبرنامه وبلاگ
آمار بازدیدکنندگان